نوشته شده توسط : محمد حسین

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

 

بین عشق من وتو فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگراثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست



:: بازدید از این مطلب : 584
|
امتیاز مطلب : 239
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

 

 
در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم.
پرسيدم :"چه چيز بشر شما را سخت متعجب ميسازد؟"خدا
پاسخ داد:كودكي شان ،اينكه آنها از كودكي شان خسته مي
شوند،عجله دارند كه بزرگ شوند وبعد دوباره پس از مدت ها،
آرزو مي كنند كه كوچك باشند.اينكه آنها سلامتي خود را ا
ز دست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست
بدهند تا دوباره سلامتي خود را بدست آورند و حال را
فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند و نه
در آينده.اينكه آنها به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز
نمي ميرند و به گونه اي مي ميرند كه هرگز زندگي نكرده
اند.پرسيدم مي خواهي كدام درسهاي زندگي را فرزندانت
بياموزند؟ او گفت: بياموزند كه آنها نمي توانند كسي را وادار
كنند كه عاشقشان باشد .همه كاري كه آنها مي توانند بكنند اين
است كه اجازه دهند كه خودشان را دوست داشته
باشند.بياموزند كه درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه
كنند ، بياموزند كه فقط چند ثانيه طول مي كشد تا زخم هاي
عميق در قلب آنان كه دوستشان داريم ايجاد كنيم، اما سال ها
طول مي كشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم.بياموزند كه
ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد ، كسي است كه به
كمترين ها نياز دارد . بياموزند كه آدم هايي هستند كه آنها را
دوست دارند ، فقط نمي دانند كه چگونه احساساتشان را نشان
دهند ،بياموزند كه دو نفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه
كنند و آن را متفاوت ببينند . بياموزند كه كافي نيست فقط آنها
ديگران را ببخشند ، بلكه آنها بايد خود را نيز ببخشند
 


:: بازدید از این مطلب : 595
|
امتیاز مطلب : 236
|
تعداد امتیازدهندگان : 54
|
مجموع امتیاز : 54
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

 

يك شبي مجنون نمازش را شكست بي وضودر كوچه ي ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش كرده بود فارغ ازجام الستش كرده بود
گفت يارب از چه خوارم كرده اي برصليب عشق دارم كرده اي
خسته ام زين عشق مجنونم مكن من كه مجنونم تومجنونم مكن
مرداين بازيچه ديگرنيستم اين تو وليلاي تو من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم دررگت پنهان وپيدايت منم
سالها باجورليلا ساختي من كنارت بودم ونشناختي
 

 



:: بازدید از این مطلب : 572
|
امتیاز مطلب : 243
|
تعداد امتیازدهندگان : 54
|
مجموع امتیاز : 54
تاریخ انتشار : یک شنبه 10 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد